با صدای شب هم سان فریاد تنهایی من، در روزگاری که لمس کردن دستهایت جز آرزویی پیش نبود. در شب نشسته ام و به عکست خیره شده ام تا در اعماق چشمهایت آرامش را در آغوش بگیرم، تا در لبخندت زندگی را توصیف کنم. با اینکه آغوشت جز حسرتی چیزی پیش نیست اما با خیال طعم آن غروب خورشید را گذراندم. در این شهر که مردمانش از رفتن میترسند و مانده اند تا پروردگارشان خوشبختی را بر دوش بگیرد و در خانههاشان را بکوبد، مرا صدا بزن، تا چشمهایم را ببندم و رهسپار صدایت شوم به امیدی که در زیر گوشم زمزمه کنی. آنگاه که پاهایم از خسته گی دویدن حس نمیشوند، قدم میزنم و وقتی پایی برای راه رفتن ندارم، در آن تاریکی به سمت صدایت میخزم. تا برسم و بچشم، لبهای که انتظار لبهایم را میکشند. تا برسم و ببینم، سینهای که بی تاب آغوشم است. تا فرشته گان به ایمان برسند که به خالق میتوان رسید و در سکوت عاشقانه بوسید.
معرفی کتب بزرگان و مشاهیر، مقالات اقتصادی و اخبار جدید بازدید : 648
سه شنبه 29 ارديبهشت 1399 زمان : 9:24